جانور یا میوه که پوست آن را کنده باشند، کنایه از سخن صریح، آشکار، بی پرده، برای مثال چرا چون گل زنی در پوست خنده / سخن باید چو شکّر پوست کنده (نظامی۲ - ۱۴۰)
جانور یا میوه که پوست آن را کنده باشند، کنایه از سخن صریح، آشکار، بی پرده، برای مِثال چرا چون گل زنی در پوست خنده / سخن باید چو شکّر پوست کنده (نظامی۲ - ۱۴۰)
پوست برآورده. که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده. مقشر. مقشور: شعیرٌ مقشر، جو پوست کنده. - مثل هلوی پوست کنده، سرخ و سفید (آدمی) صورتی یا مجموع اندامی شاداب، مسلوخ. - گوسپند پوست کنده، منسلخ. ، کنایه است از رک. بی پرده. صریح. واضح. آشکارا. فاش. برملا. روشن. بی کنایه. پوست بازکرده. راست و صاف. بی رودربایستی (سخن یا گفتار) : سربسته همچو فندق اشارت همی شنو می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. چرا چون گل زنی در پوست خنده سخن باید چو شکر پوست کنده. نظامی. - پوست کنده گفتن، رک و بی پرده گفتن: در حق سرتراش این حمام سخن راست بنده میگویم می کند پوست از سر مردم سخن پوست کنده می گویم. برهان ابرقوهی
پوست برآورده. که پوست آن برداشته باشند. پوست بازکرده. مقشر. مقشور: شعیرٌ مقشر، جو پوست کنده. - مثل هلوی پوست کنده، سرخ و سفید (آدمی) صورتی یا مجموع اندامی شاداب، مسلوخ. - گوسپند پوست کنده، منسلخ. ، کنایه است از رُک. بی پرده. صریح. واضح. آشکارا. فاش. برملا. روشن. بی کنایه. پوست بازکرده. راست و صاف. بی رودربایستی (سخن یا گفتار) : سربسته همچو فندق اشارت همی شنو می پرس پوست کنده چو بادام کآن کدام. خاقانی. چرا چون گل زنی در پوست خنده سخن باید چو شکر پوست کنده. نظامی. - پوست کنده گفتن، رک و بی پرده گفتن: در حق سرتراش این حمام سخن راست بنده میگویم می کند پوست از سر مردم سخن پوست کنده می گویم. برهان ابرقوهی
پوست کنده. پوست بازکرده. پوست بازگرفته. از پوست برآورده: در حال مرغی از هوا درآمد پیازی پوست کرده در تابه انداخت. (تذکره الاولیاء عطار) ، پشت کرده. جلد کرده. مجلد
پوست کنده. پوست بازکرده. پوست بازگرفته. از پوست برآورده: در حال مرغی از هوا درآمد پیازی پوست کرده در تابه انداخت. (تذکره الاولیاء عطار) ، پشت کرده. جلد کرده. مُجلد
پوست باز کردن. پوست گرفتن. پوست برآوردن. پوست کردن. پوست بازگرفتن از: بناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی. ، پوست برگرفتن از حیوان. سلخ. جلد. پوست کندن از حیوان، قشر از مغز جدا کردن. برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن: تقشیر، پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن، پوست کندن از کسی، مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن. پوست پیراستن. مال بسیار از او ستدن. هر چه دارد از او گرفتن: مراعات دشمن چنان کن که دوست مر او را بفرصت توان کند پوست. سعدی. ، غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن. (آنندراج). ظاهر کردن عیب کسی. (غیاث) : بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست. اشرف
پوست باز کردن. پوست گرفتن. پوست برآوردن. پوست کردن. پوست بازگرفتن از: بناخن پریچهره میکند پوست که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست. سعدی. ، پوست برگرفتن از حیوان. سلخ. جلد. پوست کندن از حیوان، قشر از مغز جدا کردن. برداشتن پوست چنانکه در سیب و خیار و جز آن: تقشیر، پوست کندن از درخت و میوه و امثال آن، پوست کندن از کسی، مجازاً او را سخت عذاب و شکنجه دادن. پوست پیراستن. مال بسیار از او ستدن. هر چه دارد از او گرفتن: مراعات دشمن چنان کن که دوست مر او را بفرصت توان کند پوست. سعدی. ، غیبت کردن و عیب گرفتن و طعن زدن و نکوهش کردن. (آنندراج). ظاهر کردن عیب کسی. (غیاث) : بعد چندین پوست کندن این خوش آمدهای تو همچو از استاد رگزن پنبه برچسباندنست. اشرف